پسرای بی پول

ساخت وبلاگ
همه کس را شکار کرد بلا عاشقان را بلا شکار بود مر بلا را چنان به جان بخرند کان بلا نیز شرمسار بود جان عشق است شه صلاح الدین کو ز اسرار کردگار بود 987 هر که را ذوق دین پدید آید شهد دنیاش کی لذیذ آید آن چنان عقل را چه خواهی کرد که نگوسار یک نبیذ آید عقل بفروش و جمله حیرت خر که تو را سود از این خرید آید نه از آن حالتیست ای عاقل که در او عقل کس بدید آید نشود باز این چنین قفلی گر همه عقل ها کلید آید گر درآیند ذره ذره به بانگ آن همه بانگ ناشنید آید چه شود بیش و کم از این دریا بنده گر پاک وگر پلید آید هر که رو آورد بدین دریا گر یزیدست بایزید آید 988 بوی دلدار ما نمی آید طوطی این جا شکر نمی خاید هر مقامی که رنگ آن گل نیست بلبل جان ها بنسراید خوش برآییم دوست حاضر نیست عشق هرگز چنین نفرماید همه اسباب عشق این جا هست لیک بی او طرب نمی شاید مادر فتنه ها که می باشد طربی بی رخش نمی زاید هر شرابی که دوست ساقی نیست جز خمار و شکوفه نفزاید همه آفاق پرستاره شود گازری را مراد برناید بی اثرهای شمس تبریزی از جهان جز ملال ننماید 989 صبر با عشق بس نمی آید عقل فریادرس نمی آید بیخودی خوش ولایتیست ولی زیر فرمان کس نمی آید کاروان حیات می گذرد هیچ بانگ جرس نمی آید بوی گلشن به گل همی خواند خود تو را این هوس نمی آید زانک در باطن تو خوش نفسیست از گزاف این نفس نمی آید بی خدای لطیف شیرین کار عسلی از مگس نمی آید هر دمی تخم نیکوی می کار تا نکاری عدس نمی آید هیچ کردی به خیر اندیشه که جزا از سپس نمی آید بس کن ایرا که شمع این گفتار جانب هر غلس نمی آید 990 من بسازم ولیک کی شاید زاغ با طوطیان شکر خاید هر یکی را ولایتست جدا کژ با راست راست کی آید گر چه طوطی خود از شکر زندست زاغ را می چمین خر باید عشق در خویش بین کجا گنجد ماده گرگ شیر نر زاید بگریز از کسی که عاشق نیست زان ز گرگین تو را گر افزاید ور شوی کوفته به هاون عشق دانک او سرمه ایت می ساید رو بکن تو خراب خانه از آنک شمس تبریز مست می آید 991 عشق جانان مرا ز جان ببرید جان به عشق اندرون ز خود برهید
پسرای بی پول...
ما را در سایت پسرای بی پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adel irankala18621 بازدید : 324 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:18

از دلبر ما نشان کی دارد در خانه مهی نهان کی دارد بی دیده جمال او کی بیند بیرون ز جهان جهان کی دارد آن تیر که جان شکار آنست بنمای که آن کمان کی دارد در هر طرفی یکی نگاریست صوفی تو نگر که آن کی دارد این صورت خلق جمله نقش اند هم جان داند که جان کی دارد این جمله گدا و خوشه چین اند آن دست گهرفشان کی دارد قلاب شدند جمله عالم آخر خبری ز کان کی دارد شادست زمان به شمس تبریز آخر بنگر زمان کی دارد 728 دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می کشد خویش فربه می نماییم از پی قربان عید کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد از او مهلتی دادش که او را بعد فردا می کشد همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه درمدزد از وی گلو گر می کشد تا می کشد نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا می کشد از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین کو تو را بر آسمان بر می کشد یا می کشد روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد باز جان را می رهاند جغد غم را می کشد آن گمان ترسا برد مومن ندارد آن گمان کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می کشد هر یکی عاشق چو منصورند خود را می کشند غیر عاشق وانما که خویش عمدا می کشد صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می کشد بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می کشد شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب شمع های اختران را بی محابا می کشد 729 اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من گر همه شبهه ست او آن شبهه را برهان کند چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند گر چه نامش فلسفی خود علت اولی نهد علت آن فلسفی را از کرم درمان کند گوهر آیینه کلست با او دم مزن کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن صورت عین الیقین را علم القرآن کند
پسرای بی پول...
ما را در سایت پسرای بی پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adel irankala18621 بازدید : 386 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت: 13:49

روزم به عیادت شب آمد جانم به زیارت لب آمد از بس که شنید یاربم چرخ از یارب من به یارب آمد یار آمد و جام باده بر کف زان می که خلاف مذهب آمد هر بار ز جرعه مست بودم این بار قدح لبالب آمد عالم به خمار اوست معجب پس وی چه عجب که معجب آمد بر هر فلکی که ماه او تافت خورشید کمینه کوکب آمد گویی مه نو سواره دیدش کز عشق چو نعل مرکب آمد این بس نبود شرف جهان را کو روح و جهان چو قالب آمد شاد آن دل روشنی که بیند دل را که چه سان مقرب آمد از پرتو دل جهان پرگل زیبا و خوش و مودب آمد هر میوه به وقت خویش سر کرد هر فصل چه سان مرتب آمد بس کن که به پیش ناطق کل گویای خمش مهذب آمد بس کن که عروس جان ز جلوه با نامحرم معذب آمد من بس نکنم که بی دلان را این کلبشکر مجرب آمد من بس نکنم به کوری آنک اندر ره دین مذبذب آمد خامش که به گفت حاجتی نیست چون جذب فرغت فانصب آمد خود گفتن بنده جذب حقست کز بنده به بنده اقرب آمد 707 آن یوسف خوش عذار آمد وان عیسی روزگار آمد وان سنجق صد هزار نصرت بر موکب نوبهار آمد ای کار تو مرده زنده کردن برخیز که روز کار آمد شیری که به صید شیر گیرد سرمست به مرغزار آمد دی رفت و پریر نقد بستان کان نقد خوش عیار آمد این شهر امروز چون بهشتست می گوید شهریار آمد می زن دهلی که روز عیدست می کن طربی که یار آمد ماهی از غیب سر برون کرد کاین مه بر او غبار آمد از خوبی آن قرار جان ها عالم همه بی قرار آمد هین دامن عشق برگشایید کز چرخ نهم نثار آمد ای مرغ غریب پربریده بر جای دو پر چهار آمد هان ای دل بسته سینه بگشا کان گمشده در کنار آمد ای پای بیا و پای می کوب کان سرده نامدار آمد از پیر مگو که او جوان شد وز پار مگو که پار آمد گفتی با شه چه عذر گویم خود شاه به اعتذار آمد گفتی که کجا رهم ز دستش دستش همه دستیار آمد ناری دیدی و نور آمد خونی دیدی عقار آمد آن کس که ز بخت خود گریزد بگریخته شرمسار آمد خامش کن و لطف هاش مشمر لطفیست که بی شمار آمد 708 برخیز که ساقی اندرآمد وان جان هزار دلبر آمد آمد می ناب وز پی نقل بادام و نبات و شکر آمد
پسرای بی پول...
ما را در سایت پسرای بی پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adel irankala18621 بازدید : 385 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت: 11:39